افکار پرت و پلا ...
مینی کوچولو ...
وقتی یه نفر رو از گذشته ها یه دفه میبینی تازه میفهمی چقدر تغییر کردی ...فقط ظاهرت نه درونت ..انگار یه آدم دیگه شدی وقتی دیگه با اون ادم تو لحظه ها حال نمیکنی و همش ساعت رو نگاه میکنی تا این لحظات اجباری تموم بشه و با یه لبخند ..نه ..زهرخند ..بسپاریش به همون گذشته های دور ...خلاص
انسانم آرزوست ..
کارام رو دور تند افتاده و کلی کار دارم اینقدر خودم رو مشغول کردم انگاری که چند وقت دیگه می خواد دنیا تموم بشه و من باید به همه ی کارام برسم ..درست مثل مسافری که همین روزا باید بره یه سفر و تند تند کاراش رو جمع و جور میکنه و ساکش رو از چیزهایی که باید به همراه داشته باشه و ببره پر میکنه ..عکاسی و طراحی و کارای سپهر ..یا تو کلاس هستم یا دنبال سوژه از زمین تا آسمون برای عکاسی .. یا غرق کنته و زغال و سیاه کاری کاغذ ....چند وقت پیش موضوعی که باید کار میکردیم ابر و اسمون بود وقتی متوجه ی اسمون میشی و منتظر ماه و ستاره و ابر برای دیدن و انتخاب کردن خیلی چیزا کم کم بهتر میشه و زمین اینقدر برات کوچک میشه که حالت خیلی بهتر میشه ... گردن درد میگیری از نگاه کردن بعد اونوقت تازه میفهمی جسمی هم داری فقط برای به دوش کشیدن ...تابستون شلوغی دارم و امسال مهر بعد از سالها باید برم مدرسه ..اول مهر شروع یه کار تازه و جدیده برام در نقش معلم هنر ...از الان دنبال مطالب و کتاب خوندن ..کار با بچه های دبستانی رو دوست دارم و از امسال ۶ ساله میشه دبستان ..کار راهنمایی رو رد کردم فقط و فقط به دلیل بودن و ماندن تو دنیای بچه ها ادما هر چی کم سن و سال تر باشن زیباترن و نزدیکی بهشون پر انرژی تر ...کلی هیجان دارم برا شروع تازه و جدیدم ...