ماشین زمان
خیلی با عجله حاضر شد قرار داشت یه قرار مهم........... سریع از خونه بیرون اومد خواست ماشین برداره که یک دفعه یادش افتاد که سوئیچ رو نیاورده و بالا جا گذاشته یه نگاهی به برج انداخت حال پانزده طبقه بالا رفتن حتی با آسانسور رو نداشت دیرش شده بود..... ترجیح داد از وسیله ی نقلیه عمومی استفاده کنه همونطور که با عجله میدوید .تلفنش زنگ خورد
الو عزیزم کجایی؟؟؟؟؟؟؟
دارم میام همین طرفا نزدیکم زودی میام!!!!
منتظرتم...
اوکی!
اتوبوس اومد و سوارشد خیالش راحت شد و آروم با خیال راحت نشست و چشماش کم کم سنگین شد آخه خیلی خسته بود و کلی کار کرده بود با خودش فکر کرد لعنت به این زندگی همش کار کار کار چه قدر دور افتاده از .............. خوابش برد و با صدای راننده که آخرشه از خواب پرید وقتی پیاده شد برای مدتی گیج و منگ تو همون ایستگاه نشست خدایا این جا دیگه کجا بود قرار بود بره غرب تهران و حالا اینجا تو یه منطقه ی شرقی از اتوبوس پیاده شده بود تلفنش دوباره زنگ خورد
کجایی من که خیلی منتظر شدم ؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم نمی دونم قرار امروز کنسل
و قطع کرد و کلی به خودش فحش داد و به اون و به بخت نا مرادش
آره اتوبوس رو اشتباهی سوار شده بود اتوبوس فوق العاده به این قسمت شهر..
کمی که حواسش جمع شد دید که اینجا رو میشناسه آره محله ی کودکیش بود و حالا اینجا دیگه غریب نبود حس قشنگی تو دلش افتاد انگار باید اینجا میومد یه دفعه به جایی رسید که تمامه کودکیش اونجا بود انگار اون اتو بوس اونو برده بود به کودکیش یه کتاب خونه ی قدیمی که بیست و پنج سال پیش هم همونجوری بود ایستاد و سیر نگاه کرد
آره اونجا بود اونجایی که وقتی هفت سالش بود مامان برای کلاس نقاشی ثبت نامش کرده بود
.همون جور بود یه باغ قدیمی تو محله ی چهارصد دستگاه تهران نزدیک خونه ی دکتر معین .خونه ی دکتر معین هم خیلی قدیمیه و حالا کتابخونه شده برای دانشجوها .یه حوض قدیمی دیوارهای آجری و بلند تختهایی که اطراف حیاط بود و درختهای سر به فلک کشده ی قدیمی که شاهد لحظه لحظه های کودکیش بودند... نمی دونی چه قدر کیف کرد بوی یاس تمامه مشامش رو پر کرد و اونو برد به روزهای شیرینی که خیلی ازش دور شده بود
.جوری نگاه می کرد که انگار بعد از سالها دوری به وطن برگشته.اصلا حواسش نبود اینجا تهران و چه قدر از کودکیش فاصله گرفته بود چه قدر آلوده ی روزگار شده بود و همه چیزو تمامه اون صفا و صمیمیت و خنده های بی دریغ کودکانش رو همه رو فراموش کرده بود انگار یه طوفان اونو از تمامه این چیزا دور کرده بود و حالا یه اتفاق ساده اونو برگردونده بود به اون همه خاطره .وقتی وارد شد یه دختر هفت هشت ساله رو دید که همیشه دور از همه نقاشی می کرد و اولین چیزی که می کشید یه خورشید بزرگ و نورانی بود غرق تو خیالش بود که
سرایدار پیری نزدیکش اومد و بهش گفت خانم چند سال از ایران دور بودین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دور بودم !!!!!!!!!!!!!چرا فکر کردی ؟؟
گفت با نگات داری اینجا رو می خوری خیلی سیر ناشدنی نگاه می کنی
گفتش تمامه بچگیم تو اینجابود تو همین محله هنوز صدای پاهام رو میشنوم و هنوز عطر برنج مامان وقتی خسته از مدرسه به خونه میامدم چه قدر شیرین بود
تمامه روز رو اونجا تو اون کتابخونه ی قدیمی تو اون حس قشنگ کودکانه و تو اون همه خاطره غرق شد و با دیدن یه دوست قدیمی خوشی اون روزش کامل شد .بازم زنگ تلفنش :زیننننننگ
عصبانی و ناراحت داد میزد خیلی بی معرفتی !!!!!!!!
برات تعریف می کنم.........
ولی قطع کرد .........
جالب این بود که هنوز می خندید از ته دل چون حتم داشت با تعریف کردن ماجرا اونو می بخشه شاید............
همیشه فکر می کرد ماشین زمان وجود نداره ولی امروز ماشین زمان اونو سوار کرده بود و آورده بود به یه گذشته ی دور و شیرین
درست مثل تو قصه ها
شاید روزی قصه اش رو برای کودکش تعریف کنه .
****:عکس خانه ی دکتر معین واقع در محله ی چهارصد دستگاه تهران