هوووووووووم

جابه جایی تموم شد و یه هفته ایی هست که در منزل جدید هستیم به مامان اینا گفتم که من دیگه غلط کنم از این کارا کنم میشینم سر جام و دیگه خونه عوض نمیکنم خواهر جان با نیشخند بهم فهموند که ۵ سال پش هم همین حرف رو زده بودم و یادم رفته بود که این بار بهشون گفتم به یادم ....که سپهر پرید تو حرفم و گفت مامان این بار یادت نمیره چون من ازت فیلم گرفتم ..بعد در کمال ناباوری چنتا فیلم بهم نشون داد که از وقت بسته بندی لوازم تو اون خونه و در به دری اولیه تو این خونه و غر غرهای من ..خودم رو تو فیلم دیدم یه دل سیر خندیدم ..از دست این سپهر شیطون ...

تا هفتم مهر تعطیل شدم و میتونم یه دل سیر بخوابم و استراحت کنم ...مرسی از همه ی شماهایی که در کامنتای پست قبلی بهم دلداری دادین ...

یه وقتایی یه چیزایی آدم میبینه که نمی دونه کجا باید فرار کنه ..

فعلا نوشت ...

این یه هفته بدترین هفته ی زندگیمه ..تمام اوقاتم صرف بسته بندی وسایل شده و اصلا نمی تونم تمرکز فکری داشته باشم یه هفته بیشتر تو این خونه که ۵ ساله توش زندگی کردم باقی نمونده دیشب خواهر جان ازم میپرسه چه حسی داری یه هفته بیشتر اینجا نیستی گفتم حس فرار ...دوست دارم زودتر برم خونه ی جدید و جا به جا بشم و فکرم آروم بشه همین ..بعدش خواهر جان با تعجب گفت ما که تو رو نشناختیم هیچوقت ..گفتم خیلی سعی نکن خودم هم خودم رو نشناختم بی خیال ..

راستش  اگه برای تغییر محل نبود به دلیل مدرسه ی آقا سپهر ..اصلا خونه رو تغییر نمی دادم ..اینجا رو دوست داشتم ولی از اونجایی که تو دنیا همه ی کارا اجباریه تقریبا ،باید تن بدی به این کارا ..خلاصه این روزا خیلی آشفته حالم و حوصله ی درست و درمونی ندارم هی سعی میکنم از جمع اوری وسایل لذت ببرم و از بهم ریختگی خونه کیف کنم ولی نمیشه ..آقاجان نمیشه حالم داره از همه چی بهم می خوره ولی چاره ایی نیست این یه هفته هم باید بگذره ...جالبیش اینه که کبوتر های پشت پنجره هم انگار فهمیدن دارم میرم ۶ تا ۷ تا میان و میشینن رو لبه ی پنجره و هی بهم نگاه میکنن به اونایی که اینجا رو خریدن میگم هوای این پرنده ها رو داشته باشین من ظرف دونه و آبشون رو می ذارم فقط براشون پر کنین تشنه نمونن گشنه نمونن ..امید دارن به این خونه ...بعدش خانومه یه نگاه بهم میکنه انگار تو دلش میگه این چه دیوونه ایه تو این هاگیر واگیر داره میره به فکر پرنده های کوچه ست ...بعد بهم میگه آخه شیشه رو کثیف میکنن ،اینا غذا براشون زیاده .دیگه حرفی نزدم ..چی می تونستم بگم بهش وقتی فکر لک شدن شیشه هایی که بارون هم کثیفشون میکنه ..بعد گفتم اگه چاره داشتی به اسمون هم میگفتی بارون نباره تا شیشه ها لک نشه ...اینو اگه نمی گفتم خفه میشدم .....

سه شنبه سر کلاس استاد گفت که اصلا این ترم تمرکز نداشتی برو اسباب کشی کن که حال ما هم بد شد بس که تو کلاس  یا غر غر کردی یا ساکت بودی ...آخه کلاسای طراحی هی باید نظر بدی در مورد کارای بچه ها مخصوصا کلاس نقد آثار که همش باید حرف بزنی ....خلاصه استادا دسته جمعی به جز استاد سیاه قلم توافق کردن یه جلسه زودتر ترمم تموم بشه و جلسه ی ژوژمان نرم نمره م رو میدن ..بعد جالبه همه شون آقا هستن این استاد سیاه قلم که خانومه و منو بیشتر باید درک کنه گفت اگه ژوژمان نیای یه صفر کله گنده میگیری ..اینم از این ....بعد میگن آقایون الن و بلن و خانوما جیمبلن ...

اومدم فقط بنویسم چند وقتی نیستم اینطرفا چقدر حرف زدم ..ولی از اونجایی که بنده اعتیاد دارم از شنبه میرم دنبال خط ای دی اس ال اون خونه ...

مراقب خودتون باشین رفقا ...

هیچ انتظاری نیست ..اینجا پاییز است

از همه چی و همه کس می تونی گذر کنی ..وخیلی بهت شهامت میده این گذر کردن از ادمها .......ولی از پاییز و باران و کبوترهای خیس پشت پنجره نمیشه گذر کرد ..پاییز امسال بی مقدمه در  حالی که انتظار آمدنش را نداشتم آغاز شد ..بیشتر چسبید به روحم ..هیچ انتظاری نیست اینجا پاییز است

به بهانه ی تولدت عشق من ...

 

شنبه ...پنجم شهریور ۷۹  ....

ساعت ۱۰:۳۰

به دنیا اومدی وبا وجودت مادر شدم

تجربه ایی که  هیچ وقت دیگر تکرار نخواهد شد .. لبریزم کردی از لحظه به لحظه ی بودنت ...از زمانی که وجودی شدی درونم تا لحظه ی تولدت و هر روز بزرگ شدنت و هر سال زندگی کردنت

امسال درست پنجم شهریور روز شنبه است  .مثل سال تولدت ...

تولدت مبارک ...پسر من ..عشق من ...امید من ..

ارزوهای خوب برات سپهرم...