این پست کمی طولانیه اول پوزش ولی مختصر تر از این نتونستم بنویسم

پرشین فیلتر شده مثل این میمونه که در خونه ات رو مهر و موم کردند و نمیذارند وارد بشی .اومدم این خونه نمیدونم این کارا برای چیه ؟؟ آخه مگه در طول تاریخ که اینهمه اتفاق افتاد و مردم با هم بودند اینترنت بود یا موبایل بود بدون همه ی این امکانات شد اون چیزی که باید میشد حالا هم بدون تمامه این امکانات میشه اون چیزی که باید بشه ..پس بی جهت نکنید این کارا رو ...بگذریم خبرای خوبی تو راهه

خدایا به امید تو ....

 

10شهریور ساعت 12:30 صبح دفتر مجله ....

وقتی رسیدم یه عالمه هیجان همینجوری بیخودی تو جونم ریخته شده بود نمیدونستم برای چی اومدم شایدم می دونستم ولی انگار تمامه دنیا بهم میگفت نه .نه .نه .منشی داشت با تلفن صحبت می کرد رفتم جلو و سلام دادم ...

من .سلام .ببخشید آقای (مدیر) برای این ساعت برام وقت گذاشته بودند

اون :شما.

من .س .الف (اسم واقعیم با اجازه...)

اون :بله خوش اومدین تشریف داشته باشین یه چند لحظه ..صدای تیک تیک ساعت روی دیوار ذهنم رو خسته کرده بود همین چند لحظه برام یه عمر گذشت تو دلم گفتم بابا نشد که نشد به درک ولی خودمم می دونستم شدن و نشدنش برام مهم نبود فقط این که نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته دلم رو شور می انداخت .لحظه های لعنتی انتظار همیشه حالم رو بد می کنه با صدای منشی از رویا پریدم وسط دفتر مجله

اون :بفرمایید .

به در اتاق نگاه کردم دستم رو دستگیره خشک  شده بود انگار دلم نمیخواست در باز بشه نمیدونم چرا؟؟؟چه احساسای احمقانه ایی (!!)با هر جون کندنی بود در رو باز کردم و خودم رو روبروی آقای مدیر دیدم که اون سر اتاق پشت میز کنفرانس نشسته بود یکدفعه با دیدنش تمامه دلواپسیم از بین رفت و جاش رو به شجاعت داد با قدرت قدم برداشتم و بعد از سلام و معرفی خودم وتعارف ایشون بر نشستن خودم و اون دو سر میز درست مقابل هم نشستیم

مدیر :خانم شما از بین خیلی از کسانی که با مجله مکاتبه داشتند برگزیده شدید و من و هیات تحریریه با نشستی که داشتیم رای دادیم بر این که شما با قلمتون میتونین یکی از نویسندگان ثابت این مجله باشید ولی قبل از هر چیزی می خوام چند سطری درباره ی هر چیزی که دوست داری برام بنویسی .یه قلم و کاغذ گذاشت جلوم .و با خنده گفت افتخار می دین .اگه قبول نمیکردم فکر می کرد اون نوشته ها مال خودم نبوده از یه طرفم کمی بهم بر خورد ولی تا حدی بهش حق دادم و گفتم باشه و شروع کردم به نوشتن

پرده ها رو دریدم  تا نور بیاید و رویم رابشوید ..

قلم و کاغذ و فنجون قهوه و کتاب یادگارت

تن عریان وهمی فراموش نشدنی ..

و شاخه گل تنهای خشکیده .. بی ریا تر از همیشه

در خیالم نشاندمت تا احساس هوایی بخورد ..

یادت را مهمان قلبم کن تا خدا را درنهانم ببینم زیباتر

قلم رو گذاشتم رو کاغذ و کاغذ رو گرفتم مقابل دستهاش گفتم اگه اجازه بدین براتون بخونم با علامت سر تایید کرد خوندم و تنها نگام کرد

گفت از نوشته های قبلیت بود یا این که الان نوشتی ؟

گفتم اگه تا شب بخواهین می نویسم موضوع بدین تا مطمئن بشین خودم بودم که نوشتم .گفت :نه اختیار دارین قصد جسارت نداشتم ولی ....گفتم می فهمم مهم نیست .

گفت: چند سطری درباره ی ماه رمضان بنویس احساست رو .یکدفعه شجاعتی وصف ناشدنی در من ایجاد شد گفتم به نوشتن احتیاجی نیست میگم براتون بدون قلم بدون کاغذ بدون ثبت شدن همینجوری آزاد ...

چهره ش نشون میداد .....شروع کردم.

آوای خوش رمضان از عرش می آید تا مهمان کند روح آزادگان را .

بی پیرایه تر از همیشه دلم را می آویزم به رحمتی و صف ناشدنی

گفت قبول توانایی داری و می تونی بنویسی .انگار داشتم ماراتن قدرت می دادم تمام حسم درگیر چند کلام بود که اگه قبول می کردم تازه اول راهی بود که نمیشناختمش بعد از کلی صحبت پیرامون وضع کنونی جامعه و درد و دلی که با هم داشتیم و اینکه فهمیدم با هم همفکر هستیم از نظر سیاسی .یه لیستی از کلمات جلوی رویم گذاشت

 گفت : شما در هنگام نوشتن مطلبی نباید از این کلمات استفاده

کنید .آزادی ،سفیدی،سرخی،رنگ سبز.کبوتر ،رهایی،و .....

یه نگاه به لیست جلوی روم و یه نگاه به مدیر، چشمام سیاهی میرفت اینقدر کلمه، پس چی بنویسم . بعد با خنده گفتم :معذرت میخوام نمیتونم قلمم رو اسیر کنم اسیر واژه .نمیتونم به قلمم فرمان بدم و به ذهنم بگم نبار و نگو آزادی ،نگو درد ،نگو سبز،نگو رهایی در حالی که فکرم خسته از زمونه است زمونه ایی که ما باید بسازیمش امروز قلمم شمشیرمه نمیتونم غلافش کنم .و بعد اضافه کردم به شکر خدای دلم از نظر مالی احتیاجی ندارم و اگه می نویسم میخوام پیامی رو از ذهنم به گوش هموطنم برسونم نمیتونم وقتی دل همه درد داره بخندم و از خوشی زمانه به دروغ حرف بزنم اگه من فقط چند سالیه که قلم دستمه شما که عمری دست به قلمین شما که بیشتر ازمن دیدین بیشتر از من شنیدین شما که روزهای قبل انقلاب بودین و بعد از انقلاب تو مبارزات تو جنگ و حالا تو این اوضاع شما که مبارزین چرا از من میخواین که ...فهمید می خوام چی بگم و منم فهمیدم که برای چی میگه دلم براش سوخت .برای خودم،برای این ملت،برای سرزمینم ،و حتی برای قلمم .چند لحظه ایی به سکوت گذشت .سکوتی که هم من احتیاج داشتم و هم اون انگار دوست نداشتیم صدایی تو اون لحظه بلند بشه ..بعد از چند لحظه سکوت .سرش رو بالا گرفت و برای اولین بار تو اون چند ساعت به چشمام خیره شد .تو نگاهش یه عالمه حرف بود ..یه عالمه غوغا ..یه عالمه فریاد .  

گفت :با تمامه حرفات موافقم.ما نسل قبل از انقلاب خیلی محافظه کار شدیم .. وقتی جوونی فکر میکنی میتونی خیلی چیزها رو تغییر بدی براش کلی وقت میذاری کلی آرمان داری کلی داغی ولی وقتی همه چیز رو فکر می کنی درست کردی و میخوای لذت ببری میبینی همه چیز خراب شده ویرانی آرمانهات رو میبینی..   حالا هم تو این اوضاع  برای چرخوندن چرخ زندگی خیلی ها باید در اینجا باز باشه . فهمیدم چی میگه تو چهره اش خستگی تاریخ بود .تاریخی که دوباره امروز داره از اول تکرار میشه دیگه توان موندن نداشتم بلند شدم و بعد از تشکر همکاری با اون مجله رو سپردم به اهلش من اهلش نبودم .اونجا جای من نبود و وقتی داشتم خارج می شدم بازم گفت منتظر تماستون هستم فکر کنید . ولی من مطمئن بودم دیگه اونطرفا نخواهم رفت وقتی اومدم پایین درختهای سبز اون خیابون برام دست تکون دادند و بهشون گفتم مگه می تونم از استواریتون و از سبزیتون چیزی ننویسم مگه می تونم از ریشه ی تک درخت کهنه ی قلبم سخن نگم .مگه میشه با شرافت خداحافظی کرد و احساس کردم این درختا اون کبوترها اون آسمون آبی بالای سرم نگاهشون بهم بود ...دیگه مهم نبود آدما چی میگن آزاد شده بودم از همه ی اون اسارت چند لحظه ایی ...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

باور کنید از اون روز تا امشب همش میخواستم درباره ی این مطلب بنویسم چون یه جورایی حق تون میدونستم که تو چند پست قبل به نام پاکت نامه (پرشین )اشاره کرده بودم به این قضیه ..ولی تمرکز نداشتم ....

اینم یه تجربه ی دیگه بود .به امتحانش می ارزید و بازم چشمام رو به حقایقی هر چند تلخ بازشد ...

این بارم با اجازتون باسر کوبیده شدم به دیوار ولی درد این یکی رو دوست داشتم انگار یه جورایی دیگه بود یه چیز جدید بهم گفت در گوشی ولی اگه فکرکردین میگم بهتون سخت در اشتباهین همین جوری الکی ...

دوست دارم اینجا رو چون میتونم بنویسم ....دیگه برام مهم نیست ...دلم برای اینجا تنگیده بود ...