.....

وقتی بعد از دیپلم و سال ۷۴ وارد دانشگاه شدم و رشته ی مدیریت بازرگانی  که اصلا دوست نداشتم رو قبول شده بودم اصلا فکر نمی کردم چند سال بعد تو این سن بعد از ۱۵ سال دوباره برم دانشگاه و رشته ی مورد علاقه م رو بخونم ..همه ی اتفاقای زندگیم دست در دست هم داد تا امروز با این انگیزه برم دنبال کاری که دوسش دارم و بهش علاقه مندم و کلی انرژی بگیرم ...دنیا عجب بازی هایی داره ...رفتن سر کلاس درس با بچه هایی که یه چندین  سالی ازت کوچکترن و درست همون جای چند سال قبل تو واستادن ...دیدنشون حرفاشون کاراشون همه اینقدر خام و ناپخته  و بی تجربه ست که تو دلم میگم منم مثل شما بودم و حالا چه راهی درپیش دارین ...وقتی بچه بودم و میشنیدم مثلا فلانی در سن ۳۵ سالگی یا چهل سالگی مسیر زندگیش تغییر کرده حس عجیبی تو دلم بود غافل از این که خودمم تو این سن راه جدیدی رو انتخاب کردم و افتادم تو مسیر جدیدی ..همش اتفاق بود و برام جالبه .. و الان دیگه می دونم که اگه به سن ۷۰ سالگی هم برسم حتما اینقدر که الان فکر میکنم بد نیست بودن در اون سن ...خلاصه پیشکسوت کلاس بودن هم تجربه ی نو و جدیدی ست واس خودش ...درگیر رشته ی هنری شدن اونم گرافیک خیلی شلوغ کرده روزهام رو ...

بی ربط نوشت :فیلم آینه های روبرو رو دیدم و واقعا لذت بردم ..حرف داشت برای گفتن واقعا ..بعد از مدتها فیلمی رو دیدم که بهش فکر میکنم ..این فیلم باید دیده بشه ...

سینما سپیده این فیلم رو امشب نیم بها نمایش می داد روزای دیگه رو نمی دونم ..فکر کنم نیم بها باشه ...

.....

یک جاها یی می رسد که آدم
دست به خودکشی می زند ...
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند ...
نه ! ...
قید احساسش را می زند !!
اصلا هم بد نیست..
خیلی هم خوش میگذرد این مدلی ...
 

حسن باران ...

 

 
حُسن باران این است
که زمینی ست ،ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید

...
حُسن باران این است
که مرا می برد از خویش به عشق
و مرا بر می گرداند از عشق به خویش

شعر می خواند در گوش من
آرام ، آرام

حُسن باران این است
که تبسّم دارد
گردِ غم از همه چیز
از همه جا می گیرد

همه جا بر همه کس می بارد
و تعلق دارد به جهانی از عشق

حُسن باران این است
که ترنم دارد
و قُرق می کند عالم را با آمدنش
و در ِ پنجرۀ دل ها را می کوبد
و به ما می گوید ، برخیز بیا
و به ما می گوید ، برخیز ببین
و به ما می گوید ، منشین و برو

امشب از عالم عشق
باز مهمان دارم
در دل تیره شب
در دل خسته من
بازهم مهمانی ست
چون هوا بارانی ست
 
م.سالک