نگاهی به وسعت خاطره ..
به هر حال اومدم از زنی بنویسم که نصف روز دیروز هم تختی اتاق مامان بود ..زنی که رد خاطره از چشماش و نگاش گم نمیشد ..خیلی پیر نبود ولی حال رو گم کرده بود و چسبیده بود به دوران گذشته ..دورانی که دوست داشت به یادش بیاد و یادش بمونه و حالی که رهاش کرده بود ....انگاری همه چی به اراده ی خودش بود ..حتی فراموشی اکنونش ...وقتی مامان رو بردن برای آنژیو وقت کردم تو اتاق باهاش تنها باشم ..کنار تختش نشستم و زل زدم به چشماش فهمید گوشی هست برای شنیدن و شروع کرد از دورها گفتن ..اون وقت بود که فهمیدم خودش رو به این حال زده تا از دست اطرافیانش که اونم بچه هاش بودن پناه بیاره به گوشه ی بیمارستان کوچکی در این ابر شهر پر هیاهو ...هر جا بری سوژه ایی هست برای دیدن و نوشتن ..به اندازه ی تک تک ادما قصه هست تو این دنیای بی در و پیکر ...

