نگاهی به وسعت خاطره ..

آنژیو برای مامان خوب بود و همه چی به خوبی پیش رفت  گرفتگی رگش با دارو برطرف میشه ولی دیگه باید تحت نظر باشه ..مرسی از همه ی اون عزیزانی که حالش رو جویا شدن ..کم کم تعداد کامنتای خصوصی وبلاگ بیشتر از عمومی میشه ..مهم نیست هر کی هر جور که دوست داره میتونه برای وبلاگی نظر بده اگه بر پایه ی اصول باشه خصوصی ش هم موردی نداره .این روزا وبلاگ خونی ها از طریق گوریدر انجام میشه ..چراغ خاموش ..اهسته ..بی سر و صدا ...یه خوبی هایی داره و البته یه اشکالاتی هم داره ..اشکالش تو برقراری رابطه ها و دوستی هاست و خوبیش هم راحت بودن ادمهاست چه نویسنده ی وبلاگ و چه خواننده ..

به هر حال اومدم از زنی بنویسم که نصف روز دیروز هم تختی اتاق مامان بود ..زنی که رد خاطره از چشماش و نگاش گم نمیشد ..خیلی پیر نبود ولی حال رو گم کرده بود و چسبیده بود به دوران گذشته ..دورانی که دوست داشت به یادش بیاد و یادش بمونه و حالی که رهاش کرده بود ....انگاری همه چی به اراده ی خودش بود ..حتی فراموشی اکنونش ...وقتی مامان رو بردن برای آنژیو وقت کردم تو اتاق باهاش تنها باشم ..کنار تختش نشستم و زل زدم به چشماش فهمید گوشی هست برای شنیدن و شروع کرد از دورها گفتن ..اون وقت بود که فهمیدم خودش رو به این حال زده تا از دست اطرافیانش که اونم بچه هاش بودن پناه بیاره به گوشه ی بیمارستان کوچکی در این ابر شهر پر هیاهو ...هر جا بری سوژه ایی هست برای دیدن و نوشتن ..به اندازه ی تک تک ادما قصه هست تو این دنیای بی در و پیکر ...

....

نمی دونم چرا جدیدا تند تند اینجا می نویسم و خودش میشه یه پست ..ولی الانا تو این مود هستم ..مود نوشتن اینجا ..امشب فکرم درگیره ..فردا صبح زود باید مامان رو ببرم برای آنژیو گرافی ...یه روز تو ایام عید که همه دور هم خونه ی خاله جان جمع بودیم سر سجاده نشسته بود ..رفتم اون اتاق تا کیفم رو بذارم دیدم چهر ه ش رو جمع کرده و دستش رو  گذاشته رو سینه ش ..گفتم مامانی خوبی ؟؟گفت میسوزه قفسه ی سینه م میسوزه ..وقتی نگرانی رو تو چهر ه م دید فوری گفت شلوغش نکنیا الان همه جمع هستن و داره بهشون خوش میگذره ..چیزی نگی نگران میشن ..گفتم باشه ولی باید قول بدی آخر شب بریم دکتر ..همون شد دکتر و بعدش اسکن و تشخیص بسته شدن رگ اصلی قلبش ..تو دلم آشوبه ولی ظاهرم نه ....این اخلاقم هم مثل مامانه ..مامان همیشه محکم بوده ..محکم ..و همیشه نگاهم و قلبم با بودنش ارومه  ..اروم ... تو بدترین شرایط زندگی حرفام و درد و دلام با مامانه بی این که حتی به خواهرای دیگه بگه رازم رو ..برای اونا هم همینه ..وقتی مامان بزرگ رفت مامان محکم بود و کارا رو راست و ریست میکرد ..امید همه هست همیشه و امشب هم آرامشش بهم قوت قلب میده ..فردا همه چی به خوبی پیش میره ...مطمئنم ..

روزی متفاوت

امروز ساعت ۵ صبح سپهر رو بردم دم در مدرسه تا بره رامسر ....با بچه های مدرسه اردو رفتن اونم با اتوبوس و اونم رامسر واقعا براش خوش آینده ..وقتی گذاشتمش دم در اتوبوس با یه بوس کوچولو ازش خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین ..هوای خنک صبح به صورتم می خورد و دیگه طاقت نیاوردم تا اتوبوس حرکت کنه ...اومدم خونه ولی تاب موندن تو خونه رو نداشتم و زدم به راه پارک ..پیاده ...تا ساعت ۹ صبح تو پارک پیاده روی کردم و موقع برگشتن به خودم قول دادم که این ۳ روز نبودن سپهر رو با برنامه هایی که برای خودم و کارام دارم پر کنم و اصلا دلتنگی نکنم و خوش حال باشم از این موقعیت ..کل امروز رو تو خونه طراحی کردم و نه تی وی روشن کردم و نه هیچ صدایی تو سکوت اهنگ گوش کردم و طراحی ...لذت بردم از این لحظات ..نمی ذارم نگرانی های مادرانه م مانع عشق و کیف روزگار ش بشه ..اون حق داره خوشی کنه و بهش بی من با بچه ها ی هم سن خودش خوش بگذره ..داره کم کم بزرگ میشه ..الان که باهاش حرف زدم یه عالمه انرژی تو صداش بود و من به اندازه ی خوشی صداش ارومم ...

 

ناخدای گل سرخ

دارم برنامه ی بچه های دیروز رو میبینم ..داره مسافر کوچولو رو پخش میکنه و گل سرخ ...دلم هوای بچگی هام رو کرده .. به قول حسین پناهی :من میخوام برگردم به زمان کودکی ..تا حالا کسی برگشته به کودکیش ؟؟بزرگ شدن درد داره .درد...