از سر بی خوابی

ساعت ۵:۲۰....از ساعت ۵ بیدار شدم خوابم نمیبره یه دوری تو خونه می زنم و کمی فکر میاد همینجوری بی دعوت تو ذهنم حال فکر کردن ندارم ابرای بالای سرم رو با انگشت میریزم به هم و میرم بالا سرسپهر و کمی نگاش میکنم ..همیشه دوست دارم تو خواب نگاش کنم ولی هیچوقت بوسش نمیکنم چون می ترسم از خواب بپره ..هی الکی صفحه های وبلاگا رو باز میکنم و میخونم و می بندم ..فایده نداره ..میرم فیس بوک چرخی می زنم ..نمی دونم چرا هیچوقت با فیس بوک حال نکردم ؟؟الانم الکی دارم می نویسم پس چرا هوا روشن نمیشه ؟؟؟ساعت چند مگه صبح میشه ؟؟ به خودم میگم حالا صبح بشه چی میشه مگه ؟؟بعد یه عالمه کار میاد تو ذهنم مثل راه رفتن تو هوای سرد صبح ..و بعد صبحانه درست کردن و سپهر رو بیدار کردن و با هم کل کل کردن و ..الانم کم کم خوابم گرفته و می دونم هیچ کدوم از این کارا رو نمی کنم و تا ظهر می خوابم ...

ایستگاه بعدی ....

با عجله کلاس که تموم شد اومدم خونه وسایلم رو برداشتم و رفتم تو کافه ..کافه ایی که چند ماهی میشه برای انجام کارای نتی میرم اونجا ...مرد کافه چی تا منو میبینه بلند میگه سلام خانوم نقاش و من خنده م میگیره مثل همیشه ..میشینم سر میز همیشگیم و شروع میکنم به سرچ کردن کارا که بایدهزاران عکس و طرح ببینم تا یه ایده رو تو ذهنم تلفیق کنم برای کار ...وقتی اینترنت تو خونه نیست برای کارا باید زد بیرون دیگه ...وقتی چای سبز رو میاره روی میز برای اولین بار بهم میگه میتونم بشینم و من بی اینکه نگاهش کنم میگم نه ...ببخشیدا ...کار دارم ..

با عصبانیت میگه چه رک !!

شونه هام رو با بی تفاوتی می ندازم بالا و مشغول میشم ...

بعد از مدتی با دلخوری انگار که داره با خودش غر غر میکنه میگه می دونی یه روز دیگه تو هم این در رو باز نمی کنی ....

گفتم :آره وقتی نتم تو خونه وصل بشه دیگه کمتر میام اینجاها ...اگه اذیت کنی و زیاد حرف بزنی اصلا دیگه نمیام ...اووووووووووووم ...

میگه منظورم این نبود ...

یه کم سکوت سیگارش رو برمیداره و میشینه رو صندلی حبیب و روشن میکنه  میگه مثل حبیب که دیگه هیچوقت در این کافه رو باز نمی کنه ....

سرم رو بلند میکنم و غرق تماشای دود سیگارش...... میرم تو فکر این که  به دیدن آدما نمیشه عادت کرد ..به بودنشونم نمیشه دل خوش کرد  ...

 با سوت می خونه عجب رسمیه رسم زمونه ..

دیگه دستم به کار نمیره به احترام حبیب مردی که سال ها گوشه ی یکی از کافه های این  شهر می نشست و می نوشت و ادما فقط نگاهش میکردن و کسی جرات نداشت به سکوت نگاهش وارد بشه ... نگاهم به جای خالیش ......تو این فکر که  یه روزی جای من هم خالی خواهد شد در این شهر ولی زندگی برای دیگران ادامه داره ....فقط یه نفس عمیق ....

گفتم پس به قطارش  رسید ...به قول خودش ایستگاه بعدی پیاده میشه ....