ایستگاه بعدی ....
با عصبانیت میگه چه رک !!
شونه هام رو با بی تفاوتی می ندازم بالا و مشغول میشم ...
بعد از مدتی با دلخوری انگار که داره با خودش غر غر میکنه میگه می دونی یه روز دیگه تو هم این در رو باز نمی کنی ....
گفتم :آره وقتی نتم تو خونه وصل بشه دیگه کمتر میام اینجاها ...اگه اذیت کنی و زیاد حرف بزنی اصلا دیگه نمیام ...اووووووووووووم ...
میگه منظورم این نبود ...
یه کم سکوت سیگارش رو برمیداره و میشینه رو صندلی حبیب و روشن میکنه میگه مثل حبیب که دیگه هیچوقت در این کافه رو باز نمی کنه ....
سرم رو بلند میکنم و غرق تماشای دود سیگارش...... میرم تو فکر این که به دیدن آدما نمیشه عادت کرد ..به بودنشونم نمیشه دل خوش کرد ...
با سوت می خونه عجب رسمیه رسم زمونه ..
دیگه دستم به کار نمیره به احترام حبیب مردی که سال ها گوشه ی یکی از کافه های این شهر می نشست و می نوشت و ادما فقط نگاهش میکردن و کسی جرات نداشت به سکوت نگاهش وارد بشه ... نگاهم به جای خالیش ......تو این فکر که یه روزی جای من هم خالی خواهد شد در این شهر ولی زندگی برای دیگران ادامه داره ....فقط یه نفس عمیق ....
گفتم پس به قطارش رسید ...به قول خودش ایستگاه بعدی پیاده میشه ....