هر صبح که از خواب بیدار میشم آرزو میکنم کاش تمامه این چیزایی که دیدم خواب بود و خیال ..کاش هیچوقت کوچه های شهرم تجربه نمیکرد قدمهای سنگین آدمیان را

کاش هیچ گاه گوش سرزمینم نمیشنید صدای شلیک گلوله ایی به بیگناهی رو

کاش چشمان زمانه هیچگاه نمیدیداشک و آه مادری رو که کودکش را از دستش ربودند

کاش همه این آواها خواب بود

کاش میتوانستم از خوبی ها و خوشی هاو زیبایی ها بنویسم

اصلا دوست ندارم از زشتیها بنویسم .........

دستم نه به نوشتن میره و نه به گفتن

گوش شما هم به شنیدن نیست میدانم ....

ولی باید برگشت به زمان احتیاج دارم به گذشتنش و به آموختنش ....

آسمان بار امانت نتوانست کشید     قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند

نمی دانم چرا این روزا مرتب این بیت در گوشم نجوا میشه و انگار جزیی از وجودم شده در همه حال چه خواب و چه بیداری !!!!!!!

چه بی تابم ؛ چه دلبسته

چه تنهایم ؛ چه وابسته

چه از خویشم برون رفتم

چه با اندیشه ی پیدا شدن

راهی میان آشنایی ها پیوستم

چه از دامی فراری و رمیده

چه از طعم گس فردا رهیده

چه پر شِکوه از این دیر ندیده

چه پر غوغاست جانم  .....

------------------------------------------------------------------------

اعتراف می کنم که بقیه ی این شعر رو نگفتم هنوز

چیزی بیشتر به ذهنم نرسید اگه دوست داشتین ادامش رو برام بنویسین

تو رو خدا نگین تو این هاگیر واگیر چه حالی داره این ..این روزا دوست دارم هر کاری کنم تا حالم کمی بهتر بشه ....

از اینکه شما ها هم حالتون خوب نیست ناراحتم امیدوارم حالمون بهتر بشه ......

 خدایا به امید تو ..........