عبور
خیلی وقت بود که گره خورده بود در روزمرگی .کار ،کلاس،آموزشگاه ،و گاهی هم ورزش به دنبال زندگی خالی خودش بود و دوست داشت آنقدر دل مشغولی داشته باشدکه دیگر فکری آزارش ندهد دیگه جسمش و روح شکسته شده اش تحمل ضربه ایی دیگر نداشت
فاصله می گرفت از یادی که روزی مرهم دلش بود.از حسی که روزی براش مقدس بود از گفتن و تکرار کردن اسمی که روزی آرومش می کرد یک سال ،دوسال ،سه سال ،پانزده سال از شکستنش میگذشت مرتب با خودش تکرار کرده بود چرا خدا آدما رو بهم میده و بعد ازم می گیره دادنش برای چیه و گرفتنش برای چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و هزاران سوال بی جواب
مدتی بود همه رو رها کرده بود هر فکری که آزارش میداد فاصله ،فاصله ،فاصله تا اینکه عادت کرد به ندیدن ،به فکر نکردن ،به نبودن و به خالی بودن زندگیش
حالا در یک لحظه ناب دوباره چشماش نگاه آشنایی را احساس کرد و حس کهنه ای قلبش را نوازش کرد ولی دیگه اون آدمی نبود که برای حسش روحش پاره پاره بشه ،صورتش داغ بشه ،دیگه تپش قلبش را نشنید سرد شده بود سرد . به دستاش نگاه کرد نمیلرزید پس کجا رفته بود اون حس لعنتی چرا دیگه آرومش نمی کرد باز هم نگاهش کرد نه تو دلش هیچ خبری نبود روزی وقتی میدیدش سینه اش می سوخت از هیجان
و چه قدر شعر فروغ رو اون روزها برای خودش تکرار کرده بود
لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد
صدای بوق های ممتد ماشینها بهش فهموند وقت رفتنه باید می رفت عبور باید کرد عبور
حالا می خواست داد بزنه چون رها شده بود از حسی که سالها در بندش کرده بود
نه عشق نبود
عشق آزادگی داره نه اسارت
تنها غرور بود که با رنگ عشق مزین شده بود
آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادویی اندوه شکست
بعضی اوقات اتفاقات زندگی در قالب داستان شنیدنی تر و دوست داشتنی تره
همین جوری
داستانها خود بیان واقعیتند ........همون شد فکر کنم