به اطراف نگاه می کرد نمی دونست باید چه کار کنه زمان از دستش رفته بود داشت کم کم تموم می شد باید کاری می کرد ولی نه پاهاش قدرت داشت نه فکرش کار می کرد هوا سرد بود برف میومد برف برف برف

 نگاه تازه ای توی دلش پیچید

هوای تازه می خواست برای نفس کشیدن

و بعد آهی کهنه درونش رو سوزاند به اطراف نگاه کرد در یک لحظه تصمیم گرفت

 باید به طفلی زندگی می بخشید

 به یاد روزها و شبهای بی کسی اش افتاد که توی چهار دیواری اتاق پرورشگاه گذشته بود

طفل رو آروم در آغوش کشید و به آغوش گرمش دعوتش کرد

حالا دیگه خیلی اطمینان داشت و تمام تردید ها جاش رو به یقین داد

چرا بعضی از ما اینقدر بی دعوت به زمین وارد می شیم ؟

  بی دعوت درست مثل خودش .


یه نگاه واقعی که گاهی دل آدمو خیلی می سوزونه !!!!!!

چرا ما ها گاهی فکر می کنیم هر کاری رو با یه نَفْس، می تونیم انجام بدیم  ؟