روبروی پنجره نشسته بود و نم نم بارون رو نگاه می کرد

بارون همیشه اونو یاد روزگار گذشته می انداخت یاد

ایامی که هیچ غمی نداشت و سرشار از انرژی و عشق

بود بر روی صندلی چوبی خود کمی جا به جا شد با این

که پتو دورش پیچیده بود ولی باز هم احساس سرما می

کرد چند لحظه ای بیشتر به دیدن محبوبش باقی نمانده

بود حس خوبی داشت آتش شومینه نگاهش را گرم می

کرد .دلش شور میزد دستی به موهایش کشید ولی

آیینه ای نبود تا زیباییش را ستایش کند در دل به امیدش

باز خندید.۲۰سال از لحظات عمرش در آرزوی دیدن روی

یارش سپری شده به یاد آورد اولین روز پاییزی آشنایی

اش را با او وبا تیر کشیدن قلبش بازهم او را دید ولی این

بار آمده بود تا با هم سفر کنند

(سفر چه زیبا می شود با بودن در کنارت ) و این آخرین

حرفش بود که از زبانش جاری شد

وبعد با لبخندی زیبا به ملاقات یارش رفت آرام و بی صدا .

هیچ کس نفهمید که در تمام این سالها در چه آتشی

سوخت  و چگونه بزرگ شد. این راز زندگیست سوختن

؛گداختن؛و سرانجام پرواز کردن از میان آتش.