فر یااااادددددددددددد
دلم گرفت ولی هیچ صدایی از گلوی خسته ام بیرون نیامد خواستم لحظه را فریاد زنم ولی هیچ
یادی مرا به شکوه بیداد دعوت نکرد آموختم سکوت را حس کردم پرپر شدن روحم را ولی باز آوایی غریب
مرا به خود فرا می خواند خدایا ! تا کی باید فریادها را در سینه حبس کرد ؟ این موجود تنها را به امید چه
حسی در این دیار رها کردی ؟ چرا صدای دلم را نمی شنوی ؟ مگر نگفتی مرا صدا کن نگاه می کنم پس
کو؟ پس چرا به دادم نمی رسی ؟ منتظرم منتظر یک لحظه منتظر یک نگاه . بگو داد بی کسی را چگونه
باید فریاد زد؟درد بی مهری را چگونه باید شکایت کرد ؟ فراموش شدن را چطور تحمل کرد؟ یگانه ی بی
همتای من به چه جرمی مجبور به نفس کشیدن در این هوای مسموم هستم گوش کن آوای خسته ام
را که میان ناله های شبانه ام .
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۷/۰۹/۰۹ ساعت توسط بهار
|