من از راهی دور آمدم تا نظاره گر طلوعی دیگر باشم به چشمانم نگاه کن که چه بی مهابا به انتظار صبح نشسته است تا بار دیگر حضور جادوییت را احساس کند نگو که تنها هستم نگو که دلم باید تنهایی را تا لحظه ی آخر تجربه کند بار دیگر به من فرصت عاشقی بده

من دلدادگی را با دستهای پر فروغت تجربه کردم یاد گرفتم که می شود عاشق بود ولی اسارت را فراموش کرد می شود آزاد و رها شعر رهایی را ز مزمه کرد