....
نمی دونم چرا جدیدا تند تند اینجا می نویسم و خودش میشه یه پست ..ولی الانا تو این مود هستم ..مود نوشتن اینجا ..امشب فکرم درگیره ..فردا صبح زود باید مامان رو ببرم برای آنژیو گرافی ...یه روز تو ایام عید که همه دور هم خونه ی خاله جان جمع بودیم سر سجاده نشسته بود ..رفتم اون اتاق تا کیفم رو بذارم دیدم چهر ه ش رو جمع کرده و دستش رو گذاشته رو سینه ش ..گفتم مامانی خوبی ؟؟گفت میسوزه قفسه ی سینه م میسوزه ..وقتی نگرانی رو تو چهر ه م دید فوری گفت شلوغش نکنیا الان همه جمع هستن و داره بهشون خوش میگذره ..چیزی نگی نگران میشن ..گفتم باشه ولی باید قول بدی آخر شب بریم دکتر ..همون شد دکتر و بعدش اسکن و تشخیص بسته شدن رگ اصلی قلبش ..تو دلم آشوبه ولی ظاهرم نه ....این اخلاقم هم مثل مامانه ..مامان همیشه محکم بوده ..محکم ..و همیشه نگاهم و قلبم با بودنش ارومه ..اروم ... تو بدترین شرایط زندگی حرفام و درد و دلام با مامانه بی این که حتی به خواهرای دیگه بگه رازم رو ..برای اونا هم همینه ..وقتی مامان بزرگ رفت مامان محکم بود و کارا رو راست و ریست میکرد ..امید همه هست همیشه و امشب هم آرامشش بهم قوت قلب میده ..فردا همه چی به خوبی پیش میره ...مطمئنم ..
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۰ ساعت توسط بهار
|