پنج شنبه گذشته عروسی پسر عمو کوچیکه بود و کلی منو برد به سالهای کودکی و نوجوانی ..اون سالهایی که با خانواده ی عمو تو یه خونه ی آجری دو طبقه و نیم زندگی میکردیم ..طبقه ی اول عمو و زن عمو با سه تا پسراش و طبقه ی دوم بابا و مامان و ما ۴ تا سه تا دختر و یه داداشی که از همه ی ما کوچیکتر بود ..تو نیم  طبقه ی بالا مامان بزرگ بود که شبا هر کدوم به نوبت میرفتیم پیشش می خوابیدیم ...ما هفت تا با هم بزرگ شدیم و پسر عموها جای برادر بزرگتر رو برامون پر می کردن .یه خونه ی آجری با یه حیاط آجری که یه حوض موزاییکی و یه باغچه ی بزرگ مرکز حیاط و درخت انار و گلابی ..صدای خنده ها و بازی هامون دور تا دور باغچه ..دوچرخه بازی و برف بازی و فرفره های رنگی که بابا برامون درست میکرد و من همیشه نارنجی رو می خواستم ..روزای جنگ و بمباران و موشک باران و آژیر قرمز که وقتی صداش میومد اونا از پایین صدامون می کردن و ما میرفتیم پایین و شب نشینی شبونه ی ما و رادیو آمریکا گوش دادنای بابا و عمو و پچ پچای مامان و زن عمو و مامان بزرگ که نگران بودن ما هم با هم منچ و اسم فامیل و یه عالمه بازی ..اصلا هم نگران جنگ و بمبارن نبودیم ..دلمون به هم گرم بود ...فقط وقتی عمو با صدای بلند میگفت ایران دیگه جای موندن نیست و باید بریم با نگرانی میگفتیم یعنی از هم دور میشیم ؟؟بعد که میگفت نه همه با هم میریم خیالمون راحت می شد و مشغول کار خودمون میشدیم ...وای که چقدر خاطره شده اون وقتا .. الان دونه دونه تو ذهنم میاد و دوست دارم بنویسم ولی بعدش میگم از حوصله خارج میشه زیاد نوشتن ...

پنج شنبه با کت و شلوار دامادی وقتی اومد بین مهمونا کلی اشک تو چشمام اومد ..بزرگ شدیم ..همه بزرگ شدیم و از هم دور شدیم خیلی ..هر کدوم یه فکر و یه عقیده و یه زندگی ..پنج شنبه شب همه مون بعد از مدتها دور هم بودیم و همه مون از خوشی اون دوران گفتیم و بازم خندیدیم و بازم بابا و عمو و مامان و زن عمو با لذت نگاهمون میکردن ...جای مامان بزرگ خالی ..روحش شاد با اون قصه های قشنگ شبونه ش ...

تو آلبوم گشتم فقط این عکس رو یافتم از اون حیاط سه تا از بچه ها به دنیا نیومدن ..ما چهارتا بچه های اونور انقلاب بودیم ....اون خانوم کوچولویی که کچله و تو کالسکه  نشسته بی خیال دنیا من هستم  با اجازه با اون پستونکش