در حال نگاه کردن به اسباب های خونه بودم و عزا گرفتن که حالا این همه خرت و پرت رو چه جوری جمع کنم .؟.از کجا شروع کنم .؟.چی کار کنم ؟و چی کار نکنم ؟و هی تو سرم نقشه میکشیدم بعد از ماه رمضون خونه ی جدید آماده میشه و باید اسباب کشی کنم ..تو همین فکرای آزار دهنده  و خسته کننده و ماتم گرفتنده (چه کلمه ایی) بودم که سپهر اومد و با یه تریپ خسته و ناراحت ولو شد رو مبل .. این جور وقتا ازش نمی پرسم چی شده چون اگه بخواد میگه دیگه ..بعد از یه چند دقیقه بهم گفت ..ازم نمی پرسی چی شده ؟؟گفتم نه ..اگه دوست داشته باشی بهم میگی دیگه ..گفت :دوست دارم ..خودتم می دونی همه ی حرفام رو بهت میگم گفتم خوب اینم بگو ..گفت مامان تا حالا شده دلت برای کسی تنگ بشه ؟؟بترسی ازش جدا بشی ؟؟تا اومدم جواب بدم گفت منظورم اینه که تا حالا دوست پسر داشتی که ازش جدا بشی و هنوزم دوسش داشته باشی و دلت براش تنگ شده باشه ؟؟ گفتم آره ..عزیزی داشتم که ازم دوره ...گفت چی کار کردی ؟؟سخته مامان نه ؟؟گفتم چیه حالا کی رو دوست داری که می خوای ازش جدا بشی ماتم گرفتی ؟؟گفت مامان من فکر کنم برای اولین بار از یه دختری خوشم اومده ..دوسش دارم .فهمیدم کی رو میگه . ولی انگار که نمی دونم بهش گفتم کیه ؟؟گفت سحر ..باید اعتراف کنم که فکر کرده بودم مهشید رو میگه ..مهشید همسایه ی طبقه ی دوم و سحر طبقه ی چهارم ...با هم پنج سالی هست که دوستن و بازی میکنن تو پارکینگ و حیاط .گفتم ناقلا ..از انتخابش خوشم اومد و تو دلم کلی خندیدم و یه مرتبه فهمیدم که بچه م بزرگ شده و اول دوران نوجوانی به قول خودش عاشق شده ...حالا بگین با این عاشق دل خسته و دلشکسته که چندی بعد به درد فراق مبتلا میشه چه کنم من ؟؟بعد باور م شد دیگه چیزی نمونده به روزی که دفترا و نوشته های قدیمم رو براش بیارم با هم بخونیم و بفهمه اسرار مامانش رو ..راستش هنوزم دو دلم نسبت به این کار اگه اون پسری بشه از نظر حسی که بتونه درک کنه همه چی رو بهش خواهم گفت ....شایدم هیچوقت نگم .. دوران کودکیش تموم شده و داره به درد انسان بودن مبتلا میشه ..بهش گفتم تازه اول راهه فقط می خوام اینو بدونی که همیشه می تونی برام درد دل کنی می تونی روم حساب کنی تا آخر عمرم می تونم گوش شنوات باشم ولی یه چیزایی رو خودت باید پیدا کنی راهش رو ...چه زود وجودی  که ۱۱ سال پیش تو همین گرمای مرداد تو دورنم دست و پا می زد تا بیاد به دنیا ،بزرگ شد ...